پرسش :

آیا امیرالمومنین خود درباره علل سکوت بیست و پنج ساله‌شان بعد از واقعه غدیر چیزی فرموده‌اند؟ آیا در نهج البلاغه در این‌باره مطلبی وجود دارد؟


پاسخ :
زندگی ائمه طاهرین ـ علیهم السلام ـ و در رأس آن دوران حیات امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ آیینه تمام نمای طاعت و بندگی خدای متعال بوده و بر اساس صلاح و مصلحت جامعه اسلامی و بلکه جامعه بشری سپری گردیده است. در زندگی ائمه هیچ فرقی میان سکوت و قیام و مبارزه علنی وجود ندارد، زیرا همه افعال و اقوال آنها بر اساس وظیفه شرعی و الهی و صلاح جامعه اسلامی بوده است که خود آنها از همه مردم به آن آگاه‌تر بوده‌اند. بنابر این هرگاه وظیفه الهی و صلاح امت اسلامی اقتضاء می‌کرده قیام و مبارزه مسلحانه نموده و هرگاه وظیفه الهی‌شان و صلاح امت مقتضی سکوت و بردباری در برابر ستم بوده سکوت اختیار نموده‌اند. البته این سکوت هیچ‌گاه به منزله کوتاه آمدن و چشم پوشی کردن در قبال وظایف الهی و شرعی و بر خلاف مصلحت امور مسلمین نبوده است. بلکه در حقیقت نقش قیام و مبارزه علنی و مسلحانه را ایفا نموده است. یعنی در هر حال به حفظ دین و مصلحت امت اسلامی منجر شده است.
اینک برای تفصیل پاسخ به عبارات خود حضرت که در چندین خطبه و نامه در نهج البلاغه به آن اشاره شده است می پردازیم:
امام ـ علیه السلام ـ در خطبه سوم نهج البلاغه که معروف به خطبه شقشقیه است به ابن عباس چنین می فرماید: «آگاه باش، سوگند به خدا که پسر ابی قحافه (ابی بکر که اسم او در جاهلیت عبدالعزی بود، حضرت پیامبر ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ آن را تغییر داده، عبدالله نامید) خلافت را مانند پیراهنی پوشید و حال آن که می‌دانست من برای خلافت (از جهت کمالات علمی و عملی) مانند قطب آسیا هستم (چنان که دوران و گردش آسیا قائم به آن میخ آهنی وسط است و بدون آن خاصیت آسیایی ندارد، همچنین خلافت به دست غیر من زیان دارد، مانند سنگی است که در گوشه افتاده و در زیر دست و پای کفر و ضلالت لگدکوب شده) علوم و معارف از سرچشمه فیض من مانند سیل سرازیر می شود، هیچ پرواز کننده در فضای علم و دانش به اوج رفعت من نمی‌رسد، پس (چون پسر ابی قحافه پیراهن خلافت را به ناحق پوشید و مردم او را مبارکباد گفتند) جامه خلافت را رها و پهلو از آن تهی نمودم و در کار خود اندیشه می کردم که آیا بدون دست (نداشتن سپاه و یاور) حمله کرده (حق خود را مطالبه نمایم) یا آن که بر تاریکی کوری (گمراهی مردم) صبر کنم که در آن پیران را فرسوده و جوانان را پژمرده و پیر ساخته، مؤمن (برای دفع فساد) رنج می‌کشد تا بمیرد، دیدم صبر کردن خردمندی است، پس صبر کردم در حالتی که چشمانم را خاشاک و غبار و گلویم را استخوان گرفته بود (بسیار اندوهگین شدم، زیرا در خلافت ابوبکر و دیگران جز ضلالت و گمراهی چیزی نمی‌دیدیم و چون تنها بودم و یاوری نداشتم نمی توانستم سخنی بگویم) میراث خود را تاراج رفته می‌دیدم (منصب خلافت را غصب کردند و فساد آن در روی زمین تا قیام قائم آل محمد ـ علیهم السلام ـ باقی است، پس از وفات رسول مکرم اسلام ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ که خلافت را به ناحق غصب کردند و مردم را به ضلالت و گمراهی انداختند، برای حفظ اسلام و این که مبادا انقلاب داخلی برپا شده و دشمن سوء استفاده نماید، مصلحت در چشم پوشی از خلافت و شکیبایی دانستم) تا این که اولی (ابوبکر) راه خود را به انتها رسانده (پس از دو سال و سه ماه و دوازده روز درگذشت و پیش از مردنش) خلافت را بعد از خودش در آغوش ابن خطاب (عمر) انداخت... جای بسی حیرت و شگفت است که در زمان حیاتش فسخ بیعت مردم را درخواست می‌نمود (می گفت: اقیلونی فلستُ بخیرکم و علیٌ فیکم؛ یعنی ای مردم بیعت خود را از من بردارید و مرا از خلافت عزل نمایید که من از شما بهتر نیستم و حال آن که علی ـ علیه السلام ـ در میان شماست) ولی چند روز از عمرش مانده وصیت کرد خلافت را برای عمر، این دو نفر غارتگر خلافت را مانند دو پستان شتر میان خود قسمت کردند ـ خلافت را در جای درشت و ناهموار قرار داد در حالتی که عمر سخن تند و زخم زبان داشت، ملاقات با او رنج‌آور بود و اشتباه او (در مسایل دینی) بسیار و عذر خواهیش بی شمار بود... پس سوگند به خدا مردم در زمان او گرفتار شده اشتباه کردند و در راه راست قدم ننهاده از حق دوری نمودند، پس من هم در این مدت طولانی (ده سال و شش ماه) شکیبایی ورزیده با سختی محنت و غم همراه بودم، عمر هم راه خود را پیمود (و پیش از مردن) امر خلافت را در جماعتی قرار داد که مرا هم یکی از آنها گمان نمود، پس بار خدایا از تو یاری می طلبم برای شورایی که تشکیل شد و مشورتی که نمودند، چگونه مردم مرا با ابوبکر مساوی دانسته، درباره من شک و تردید نمودند تا جایی که امروز با این اشخاص (پنج نفر اهل شورا) همردیف شده‌ام و لکن در فراز و نشیب از آنها پیروی نمودم (برای مصلحت در همه جا با آنها موافقت کردم)...»[1]
تأمل و دقت در فرازهای این خطبه نشان می دهد که دو عامل اصلی باعث سکوت امام در دوران بیست و پنج ساله خلافت خلفاء سه گانه بوده است:
الف) بی وفایی مردم و پشت کردن آنها به حقیقتی که رسول مکرم اسلام ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ در زمان حیاتش و در مقاطع مختلف به آن توصیه فرموده بود، خصوصاً تفرقه و نفاق سران و بزرگان صحابه برای به دست آوردن منصبی که بعد از رحلت پیامبر اکرم آماده می دیدند و لذا در چنین شرایطی که تعداد حامیان امام از عدد انگشتان دست تجاوز نمی کرد همان گونه که خود امام در صدر خطبه به آن اشاره فرمود (بدون دست) هرگونه قیام و مبارزه علنی و مسلحانه غیر ممکن و در حکم انتحار محسوب می شد.
ب) پرهیز از اختلاف و دو دستگی بلکه چند دستگی در جامعه نوپای اسلامی که ثمره سالها مبارزه و جهاد و خون دل خوردن های پیامبر عظیم الشأن اسلام ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ و مسلمانان بود و لذا امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ همان گونه که خودش در یکی از فرازهای این خطبه فرمود برای حفظ کیان اسلامی و وحدت جامعه مسلمان نه تنها از حق مسلم خود چشم پوشی نموده بلکه (در فراز و نشیب ها از آنها پیروی نمود) (و خار در چشم و استخوان در گلو) چنان‌که خودش فرمود، به سان سرباز گمنام در مقاطع مختلف با ارشاد و راهنمایی خلفاء خصوصاً در زمان عمر، کجروی‌ها و اشتباهات آنان به آنها گوشزد می فرمود، چنانچه در منابع سنی و شیعه نقل شده که عمر مکرر می گفت: «اگر علی نبود عمر هلاک می گردید».
در خطبه صد و شصت و یک نهج البلاغه نیز امام ـ علیه السلام ـ به این دو عامل اشاره نموده و می فرماید: «پس بدان تسلط (سه خلیفه) بر ما به خلافت با این که ما از جهت نسب (خویشی با پیغمبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ ) برتر و از جهت نزدیکی به رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ استوارتریم، برای آن است که خلافت مرغوب و برگزیده بود (هر کس طالب آن بود اگر چه لیاقت نداشت، پس) گروهی با آن بخل ورزیدند (و نگذاشتند سزاوار به آن مقام بر آن بنشیند) و گروه دیگری (امام ـ علیه السلام ـ ) بخشش نموده (برای حفظ اساس اسلام) از آن (و به ظاهر از برخی اصول دیگر) چشم پوشیدند (چون از یک طرف برای گرفتن حق یاوری نداشتند و از طرف دیگر همراهی نکردن با آنها به ضرر جامعه نوپای اسلامی بودند، چنان چه در خطبه 3 به آن اشاره شد) و حَکَم (میان ما و ایشان) خدا است».[2]
در خطبه صد و هفتاد و یک به عامل تنهایی و اتفاق قریش بر اینکه نگذارند خلافت به اهل آن برسد اشاره نموده و عرض می کند: «خدایا من بر قریش و کسانی که آنها را یاری می کنند از تو کمک می‌طلبم زیرا آنها خویشی مرا قطع کردند (نسبت مرا با رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله وسلم ـ مراعات ننمودند) و بزرگی مقام و منزلت مرا کوچک شمردند (مرا هم‌ردیف خود دانستند) و در امر خلافت که اختصاص به من داشت بر دشمنی با من اتفاق کردند».[3]
آن چه در این سه خطبه به آن اشاره گردید تنها به عنوان نمونه و اینکه دارای تفصیل بیشتر بود می باشد و در نهج البلاغه در بیش از پانزده خطبه و نامه و حکمت امام ـ علیه السلام ـ به مساله خلافت و علل و عوامل سکوت خودش در برابر خلفاء ثلاثه به تصریح و اشاره سخن گفته است و شما می توانید به خطبه های: 3، 33، 37، 66، 152، 161، 169، 171 و 188، و نامه های: 6، 36 و 45 و حکمت های: 21، 181 و 175 مراجعه نمایید.

پی نوشتها:
[1] . فیض الاسلام، ترجمه نهج البلاغه، خ3، ص46.
[2] . همان، خطبه 161، ص518.
[3] . همان، خطبه 171، ص555.
منبع: اندیشه قم